عشق من و بابایی محمد کیان جون عشق من و بابایی محمد کیان جون، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

محمد کیان پسر قشنگم

18 ماهگی

سلام  پسرم  ، سلام عسل  ِ مامان   الهیی مامان قربونت بره که روز به روز شیرین تر میشی و خواستنی تر قربونت برم امروز که 29 اسفندو ماهگرد به دنیا اومدنت و 18 امین ماه زندگی و پشت سر گذاشتی یه روز مهمه آخه امشب ساعت 8و20 سال تحویل میشه  و سال 1393 شروع میشه  امسال دومین سالیه که سال جدید و باهم شروع می کنیم   خداروشکر سالی که گذشت خوب بود و کلی باهم خوش بودیم انشالا سال جدید هم واسه همه و ماها خوب و پر از سلامتی باشه و شادی  این روزا یکم دیر به دیر می رسم بیام به وبلاگ سر بزنم آخه همه وقتم و پر می کنی فسقلی و نمی رسم زودزود بیام از دوستای گلمم معذرت می خوام که نشده بهشون...
29 اسفند 1392

یه متن زیبا

کتابش رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مداد هاش رو یکی‌ یکی‌ گذاشتم سر جاش. کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو  بوسیدم، موهای عرق کرده‌اش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروخته‌اش رو. گفتم نمیخوام هیچی‌ بشی‌. نمی‌خوام دکتر و مهندس بشی‌. می‌خوام یاد بگیری مهربون باشی‌ .نمی‌خوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری. می‌خوام تا وقت داری کودکی کنی‌. شاد باش و سر زنده . قوی باش حتی اگر ضعیف‌ترین شاگردِ کلاس باشی‌. پشتِ همون میز آخر هم می‌شه از زندگی‌ لذت برد. بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی‌ ت...
3 اسفند 1392
1